اسماعیل طلا
قضیه از این قرار بود که؛ كه یك روز اسماعیل هنگام رفتن به بازی كردن با دوستان خود، دوستانش او را برای بازی كردن راه نمی دادند اسماعیل دلیل این كار دوستان را پرسید گفتن چون لباس تو كهنه و پاره به تن داری ما خجالت می كشیم با تو بازی كنیم.
پس اسماعیل به سوی خانه رفت و این حرف هایی كه بچه ها گفتن با مادر در میان گذاشت .مادر اسماعیل به او گفت پسرم قصه نخور یك گروهی از زوار امام رضا (ع) می آیند من هم لباس آنها را می شویم و با پولش برای تو لباس می خرم…. پس از چند روز زواران به كاروانسرا می روند و بعد از تعویض لباس های خود یك سكه به اسماعیل می دهند كه با اون سكه نفت و خرما و نان برای روشنایی و خوردن تهیه كند. اسماعیل در حین رفتن برای خرید می بینه جلوی حرم امام رضا (ع) فردی مشغول پرده خوانی و روضه برای مردم است كه آخر روضه می گویید ان شاءالله هر كس به من كمك كند امام رضا (ع ) 10 برابر آن را به او بدهد اسماعیل با شنیدن این حرف دل آزرده شد و آن یك سكه را داد در حین رفتن دید كه پولی ندارد پس پیت نفتش را در آب فرو برد برگشت به خانه رئیس كاروانیان پیت را گرفت و در چراغدان های نفتی ریخت تا روشن شود در حاله كه روشن كرد دید نور این چراغها هم هر لحظه نورانی تر می شود پس به اسماعیل گفت پس نون كجاست؟ اسماعیل هم گفت نون را خباز می آورد رئیس گفت آخر كجای دنیا نون را خباز می آورد !!! پس در خانه خورد و یك فردی ناشناس نون را با رئیس می دهد و در حال تقسیم نون بود دید كا 10 تا سكه درون نون است از اسماعیل پرسید كه پول ها رو از كجا آوردی اسماعیل هم كه فهمیده بوده قضیه رو گفت ولی مرد این حرف ها رو قبول نكرد و گفت : تو از صندق امام رضا ( ع) دزدی كردی پس اسماعیل را زد تا امام رضا ( ع) آمد و فرمودند : چون اسماعیل یك سكه در راه خدا به من داده پس ما هم 10 برابر آن را به او عطا می كنیم. رو به اسماعیل می كند و میگویید اگر خواستی اون رو برای مخارج زنگی خرج كن و یا سقاخونه ای بساز كه مردم همیشه به یادت باشند.
((پس از این قرار است كه در مشهد كنار حرم امام رضا (ع) سقا خونه ای به نام اسماعیل طلا وجود دارد))