هیچ کار خداوند بی حکمت نیست...
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد، وقتی که نالان طبیبان را می طلبید٬ وزیرش گفت : هیچ کار خداوند بی حکمت نیست…
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت تر شده و فریاد کشید در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است و دستور داد وزیر را زندانی کردند …
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت، و آنجا انقدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله ای وحشی تنها یافت٬ انان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان کاملا سالم باشد، و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی که به سخن وزیر می اندیشید، دستور ازادی وزیر را داد…
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت : درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت٬ ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده ای داشته!
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زده و پاسخ داد :
برای من هم پر فایده بود، چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم، و اگر انروز در زندان نبودم حالا حتما کشته شده بودم…