نشنید ...... ندید
06 دی 1390 توسط پیشنمازی
مرد نجوا کنان گفت : ای خداوند بزرگ با من حرف بزن ! وچکاوکی با صدای قشنگش خواند . اما
مرد نشنید دو باره گفت : با من حرف بزن ! برقی درآسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین
افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید . مرد نگاهی به اطراف انداخت وگفت : ای خالق توانا ، پس
حداقل بگذار تا ترا ببینم . ستاره ای به روشنی درخشید اما مردفقط رو به آسمان فریاد زد :
پروردگارا به من معجزه ای نشان بده ! کودکی متولد شد ، او با ناامیدی ناله کرد : خدایا دست مرا
بگیر وبگذار تا بدانم این جاحضور داری ! اما مرد با حرکت دست ، پروانه را ازخود دور کرد و قدم
زنان رفت ……