زمزمه
تا نک های دشمن آنقدر به ما نزدیک شده بودند که لوله هایشان از پایین خاکریز دیده می شد. درگیری
به شدت ادامه داشت . بچه ها بعدا چند روز عملیات ، تازه داشتند استراحت می کردند که عراقی ها با
نیروهای تازه نفس ، برای چندمین بار پاتک زدند .
من کمک آرپی چی زن بودم . با هیجان می دویدم ، مهمات می آ وردم وبه بچه ها می رساندم . پریشان
و مضطرب به این سو و آن سو می رفتم .
در همان گیرو دار چشمم به برادر مجروحی افتاد که دو دست و پایش قطع شده بود و خون به شدت از
بدنش فوران می کرد . رنگش به سفیدی گرایید. دیگر کارش تمام بود. با دیدن او حالم دگر گون شد. اما
خودش با درد کنار آمده بود . تبسم بر لب داشت و ذکری را زیر لب زمزمه می نمود . خیلی برایم عجیب
بود . گاهی هم به زور صدایش را بلند می کرد و به بچه هایی که در کنارش بودند روحیه می داد.
حالت او باعث شد احساس کنم چند برابر قدرت پیدا کرده ام . آن برادر مجروح به ما نشان داد که تا
آخرین نفس رزمنده بودن یعنی چه . آنروز بچه ها تا توانستند تانک شکار کردند .
مجموعه ی روز های ماندگار
سید حمید مشتاقی نیا