زخم و نبرد
صبح روز عملیات به یک ستون در حال حرکت بودیم.
بچه هایی که برای تصرف یکی از پایگاه های دشمن رفته بودند،
دچار مشکل شدند و از ما کمک خواستند.
هنوز به مواضع دشمن نزدیک نشده بودیم که با آتش شدیدی مواجه شدیم.
عراقی ها از بالای ساختمانی مشرف بر جاده به سوی ما شلیک می کردند.
همه ی ستون روی زمین دراز کشیدیم تا شاید از حجم آتش کم شود.
آتش دشمن لحظه ای هم قطع نمی شد و این موضوع ما را آزار می داد.
درست در همین اوضاع چشممان به دو نفر از برادران امدادگر افتاد
که مجروحی را روی برانکار قرار داده و روی زمین درازکش بودند
تا در فرصتی مناسب به عقب بروند.
به آن برادر که روی برانکار افتاده بود نگاهی کردم.
تمام بدنش غرق در خون بود. مچ یک دستش نیز قطع شده بود.
وضعیت ناگوار او دل بچه ها را ریش کرد.
حالمان بدجوری گرفته شد.
او که دید روحیه مان با دیدن او خراب شده، دردش را فراموش کرد.
همان دستی که از مچ قطع شده بود را بالا برد و شروع کرد به شعار دادن
… لا اله الا الله … مرگ بر صدام … .
وقتی بچه ها روحیه اش را این گونه دیدند، لبخند بر صورتشان نشست.
راوی: مفید اسماعیلی سراجی،
کتاب دل و دریا از سید حمید مشتاقی نیا