خدا قوت
بچه ها خسته اما پرشور ، کارشان را ادامه می دادند . سه هزار کیسه شن را باید آماده کرده و به خط انتقال می دادیم . بدلیل وضعیت خاص زمین ، نیسان تا حدمعینی می توانست جلو بیاید . کیسه ها را بعداز پر کردن دست به دست از آب عبور می دادیم تا پشت نیسان چیده شود . نیمه شب بخاطر ابری بودن هوا ،داخل نخلستان خیلی تاریک بود . با اینکه خسته بودم اما بعنوان مسئول لجستیک هم کار
میکردم و هم به بچه ها روحیه می داد م.
باد سردی که می وزید سرمای سخت زمستان را تا عمق استخوانها یمان نفوذ می داد دلم برای بچه ها می سوخت . از بچه های کم سن وسال تا پیرمردهای گردان ، با آن همه خستگی در دل شب مشغول کار بودند .
ذهنم رفت پیش آن دو نفری که در این سوز وسرما داوطلبانه داخل آب ایستاده بودند وکیسه ها را به آن طرف می بردند . گفتم بروم به آنهاهم خدا قوت بگویم .
لب آب که رسیدم اولش باورم نشد اما خوب که دقت کردم هر دویشان را شناختم . شهید صلبی فرمانده گردان وحاج کمیل کهنسال جانشین لشکر ، تا سینه داخل آب ایستاده بودند . پوست صورتشان از سرما می لرزید . برای لحظه ای هم استراحت نمی کردند .
انگار نه انگار که همه ی روز را در خط مقدم با دشمن در گیر بودند .حالا دیگر خستگی ام از بین رفته بود .
راوی : برادر کیانی