جبهه، مدرسه ی عشق
01 مهر 1393 توسط پیشنمازی
چهره ای شاد و نورانی داشت. خوب که نگاهش می کردی می توانستی آثار خستگی را در صورتش ببینی. ولی چشمانش تو را بیشتر مجذوب خود می کرد. لباس خاکی، ساده و تمیزی بر تن داشت. هفده ساله نشان می داد. لاغر و باریک اندام بود و در چهره اش مظلومیتی غریب موج می زد. اصلاً به اونمی آمد که مرد جنگ و جبهه باشد؛اما نگاهش می گفت: جبهه بزرگ و کوچک نمی شناسد،عشق می شناسد به او میگویم: «چرا به مدرسه نرفتی؟». با اخم نگاهم می کند و جواب می دهد: «جبهه خود مدرسه است؛ آن هم مدرسه عشق و ایثار؛ مدرسه ا ی که انسان کامل پرورش می دهد». بعد لبخندی می زند. لبخندش سراسر معنا بود.
سال ها بعد مادرش عکسش را نشانم داد و گفت: در کربلای پنج کربلایی شد….
* برای شادی روح شهدا صلوات *