الله اکبر
دیو چو بیرون رود ، فرشته در آید .
یادش بخیر، اون روز بیاد ماندنی رو میگم ، هرگز از خاطرم نمی ره ، بااضطراب و هیجان غیر قابل وصف دور اتاق می چرخیدم ، انگار عقربه های ساعت در جا زده بودند ، هیچ چیزحرکت نمی کرد ، حتی خودم که یه جوری داشتم می دویدم ، ولی نفسم بند اومده بود . هر هزارم ثانیه، بینهایت زمان بود ، لحظه ها هم در برابر این اتفاق غیر مترقبه به هم ریخته وگیج و ویج شده بودند .یک صدا مثل بمب منفجر شد ،
“هواپیمای حامل امام به زمین نشست .”
وای خدایا !!
اتفاقی نیفته ، بلایی سر امام نیارند …
خدایا ! …خدایا !…
به خودم نهیب زدم ، تو دیگه چکاره ای ،تا الان خدا نگهدارش بود حالا هم ….
خدایا ! دلم قرار نمی گیره منم باید یه کاری بکنم پنج تا سکه دارم هدیه عروسیمه برای خودمه ، صدقه می دم ، صدقه برای سلامتی امام .
باز قرار نگرفتم اصلا نمی تونم گذر زمان رو تحمل کنم ، نفسم عین یک صخره سنگ شده ، قلبم درد
گرفته .
نماز رو شروع کردم ، الله اکبر ، به نیت سلامتی انقلاب … الله اکبر ، به نیت سلامتی امامم … الله اکبر به نیت …..
” دل نوشته ای از نسل اول “