اصل، آن چیزی است که تو به خاطرش جنگیدی ♥•٠·˙
اصل، آن چیزی است که تو به خاطرش جنگیدی ♥•٠·˙
یک روز
وقتی جنگ تمام شد
تو به مادر میگویی:
انگار که، هیچکس باقی نمانده است، هیچکس…
و مادر میگوید:
بچّهها به دنیا میآیند
بچّههای زیادی به دنیا میآیند
بچّههایی که حتّی جنگ را حس نکردهاند
و برایشان، طعم و مزهی قصّه و افسانه را دارد
و باز آنها وطن را پر خواهند کرد
و مسجدها را
و مدرسهها را
و سربازخانهها را
و مجالسِ عروسی را…
اصل، آن چیزی است که تو به خاطرش جنگیدی …
اصل، آن چیزی است که تو به خاطرش دوستانِ دوران کودکیات را از دست دادی …
اصل، آن چیزی است که تو به خاطرش، دیدن را از یاد بردی،
و حسن، راه رفتن را از یاد برد،
و مصطفی، خود را.
دخترک خجل میگوید: مادر! آن بچّهها که باز میآیند، آیا باز به جنگهای تازه نخواهند رفت؟
مادر میگوید: اگر ظلم باشد، گرسنگی باشد، وطن در خطر باشد، ایمان مورد هجوم، و دشمن در خانه ما …
【 عروسِ من، عروسکِ خوب من! 】
بچّهها باز هم خواهند جنگید.
آنها که شرف دارند، خواهند جنگید
و آنها که ندارند، خواهند گریخت…
┘◄ نادر ابراهیمی
┘◄ “با سرود خوانِ جنگ در خطّه نام و ننگ” ، صفحه ۹۵